به یلدایم می گویم :
آنقدر عصبانی هستم که سنگ را هم خرد کنم ..!
دلم می خواست همان میز نهارخوری شرکت را واژگون کنم..دلم می ساخت طوفان به پا کنم..
گفت :
تو شبیه جوجه ای هستی که در لای پره های شوفاژ از ترس پنهان شده..! اصلا به تو نمی آید..!
من جوجه ای هستم که از ترس لای پره های زندگی ویران شده..دلتنگ وار تو را می جوید از این ویرانه ها
۱ شهریور ۹۴